خیاطی تنها کسب‌وکارش نبود، زندگی است

جامه پوش: حالا 66سال از زمانی‌ که مجبور شد درس را رها کند و روانه بازار کار شود، می‌گذرد. دو گزینه پیش‌رویش بود؛ یا باید آهنگر می‌شد یا خیاط که او دومی را برای ادامه راهش انتخاب کرد. برای آموزش به تهران رفت و از وقتی برگشت، در مغازه‌ برادرش که بعدها به او واگذار شد، مشغول دوخت‌ودوز شد.سیدعباس به شعر علاقه زیادی داشت.

ارادتش به‌حدی بود که لا‌به‌لای برش‌کاری و پای چرخ خیاطی، هرگاه خسته می‌شد، به دیوان حضرت حافظ و سعدی پناه می‌برد. گاه آن‌چنان در ابیات عاشقانه و عارفانه ذوب می‌شد که وقتی به خودش می‌آمد، ترانه‌ای سروده بود! اشعاری که هنوز چاپ نشده‌اند.

سیدعباس ربانی متولد1323 زاده کوچه حمام‌باغ مشهد است که همچنان در 78سالگی در همان مغازه دوران جوانی‌اش پای چرخ خیاطی قدیمی‌ می‌نشیند و جواب‌گوی مشتریانش است. روایت پیش‌رو نتیجه یک‌ساعت‌ونیم گپ‌وگفت در خیاطی آقای ربانی است؛ مردی که شخصیت متفاوت و مشتری‌مدارش او را در میان هم‌صنفی‌هایش متمایز کرده است.

نوجوان بودم که شاگرد خیاط شدم

سیزده‌ساله بود که در مغازه‌ خیاطی شاگردی می‌کرد. او که فرزند پنجم و ته‌تغاری خانواده است، به‌اصرار برادرهایش حرفه‌ ‌ای را برمی‌گزیند: «سه برادر داشتم که همه آن‌ها مشغول کارهای فنی ازجمله آهنگری بودند. یکی از آن‌ها خیاطی می‌کرد و از این راه به امرارمعاش خانواده کمک می‌کرد. همواره مرا نیز تشویق می‌کردند که شغلی انتخاب کنم.

من جذب حرفه خیاطی شدم. همان ابتدا برای گذراندن برخی آموزش‌های تجربی راهی تهران شدم. در لاله‌زار تهران انواع برش را یاد گرفتم. وقتی برگشتم مشهد، از شدت علاقه‌ای که به درس‌خواندن داشتم، تحصیلم را تا دوم شبانه که مدرکش با ششم روزانه برابری می‌کرد، ادامه دادم.»

آرزو دارم خلبان شوم

سیدعباس بعدها که ازدواج می‌کند، با خودش عهد می‌بندد که فرزندانش را هر طوری شده است در مسیر علم‌اندوزی و ادامه تحصیل ترغیب کند. حالا او سه دختر و یک پسر و پنج نوه دارد که همگی آن‌ها به‌همت چنین پدری موفقیت را تجربه کرده‌اند. سیدعباس همه عمر با دستان هنرمندش شب و روز دوخت‌ودوز کرد تا فرزندانش به جایی برسند و اکنون از ثمره رنج و تلاشش ابراز رضایت می‌کند.

نفسی چاق می‌کند و درحالی‌که نگاهش رو به آسمان است، می‌گوید: «خدا را شکر. سخت بود، اما خوب پیش رفت! وجودمان سالم است و همچنان قوت کارکردن داریم و کلی آرزو! چیزی به هشتاد‌سالگی‌ام نمانده است، اما هنوز آرزو می‌کنم پیرترین دانشجو یا مسن‌ترین خلبان کشور باشم.»

تماشای قطار بهترین تفریحمان بود

تازه از افتتاح راه‌آهن گذشته که ربانی در مغازه فعلی نزد برادرش شروع‌به‌کار می‌کند؛ مغازه‌ای که 10سال بعد به او واگذار می‌شود. ربانی برمی‌گردد به روزهای ابتدایی که در این مغازه شروع‌به‌کار کرد؛ سال‌هایی که با افتتاح راه‌آهن هم‌زمان شده بود: «یادش به‌خیر، انگار همین دیروز بود که شور و بلوایی به‌پا بود.

افتتاحیه ایستگاه راه‌آهن و خط ریلی قطار بود. برای همه اتفاقی عجیب و غیرمنتظره بود. هنوز صدای سوت قطاری که در مسیر تهران‌مشهد و برعکس مسافر جابه‌جا می‌کرد، در گوشم نجوا می‌کند.

شاید باورتان نشود که همه ذوق‌وشوق بچه‌محل‌ها این شده بود که هر روز به راه‌آهن سری بزنیم و از نزدیک شاهد ورود قطار به ایستگاه باشیم. هزینه این بازدید 5زار بود که همان‌جا در ایستگاه می‌دادیم و اجازه ورود برای تماشای قطاری که از تهران می‌آمد را پیدا می‌کردیم. قطار که از راه می‌رسید، گویی یک اژدها وارد ایستگاه شده است!»

از مغازه خیاطی تا انجمن ادبی شعر

حالا بیش از شصت سال است که سیدعباس در این مغازه مشغول خیاطی است. بیشترین مشتریانش متقاضیان کت‌وشلوار هستند. بااین‌حال در میان کت‌وشلوارهای رنگارنگ با پارچه‌های ساده یا راه‌راه، لباس‌های زنانه هم به چشم می‌خورد که در گوشه‌ای از دیوار خیاط‌‌خانه آقای ربانی آویزان شده است. او هنرمندی است که تا جای ممکن نیاز مشتری‌هایش را برآورده کرده و کسی دست‌خالی از پیشش برنگشته است.

مرد خوش‌رو و آرام با طمأنینه خاصی صحبت می‌کند و هر چند دقیقه یک‌بار سراغ دفتر شعرش می‌رود و شروع به خواندن یکی از غزلیاتش می‌کند:

«در میان بت‌پرستان، پارسایی مشکل است / وز خدای مهربان، یک‌دم جدایی مشکل است
مدعی خواهد ستاید ایزد و غافل از آن / بندگی‌کردن چو دعوی خدایی مشکل است
هر که خواهد مشکلی را حل کند، افتد به بند / روزگاری شد که هم مشکل‌گشایی مشکل است»

از همان زمانی‌که مشغول کار و خیاطی می‌شود، زمزمه‌های شعرگونه‌اش هم گل می‌کند. او همه این جوشش‌ها را در دفتر قدیمی‌ای یادداشت کرده است تا اینکه سال1369 یکی از مشتریانش به‌نام آقای فنایی متوجه طبع شاعرانه سیدعباس می‌شود و او را به انجمن ادبی شعر وقت معرفی می‌کند.

می‌گوید: «استادان برجسته‌ای مانند مرحوم محمد قهرمان، مرحوم امیر برزگر و مرحوم ذبیح‌الله صاحبکار در انجمن شعر خیابان بهار بودند که اشعار هنرجوها را ابتدا می‌گرفتند، بعد تصحیح می‌کردند تا بتوانند شعرشان را در جمع بخوانند. اما نوبت به من که می‌رسید، می‌گفتم من شعرم را از بَرَم و حفظی برایشان می‌خواندم. حتی یک‌بار هم به‌خاطر ندارم که ایرادی از شعرم گرفته باشند.

«امشب از رخسار محبوبم نقاب افتاده است / حق عیان گردیده، ناحق در حجاب افتاده است
دیدمش اندر کمال دلبری چون محوشان / زلف او چون کار من در پیچ‌وتاب افتاده است
نقطه خال لبش با هرکه گفتم شد خموش / شد یقینم پاسخ من بی‌جواب افتاده است»

این شعر را در وصف مولاعلی(ع) گفتم. شب میلاد آن حضرت بود.
بسیاری از اشعارم را در دوران جنگ سرودم. درد و رنج‌هایی که از وضعیت آن زمان می‌دیدم، ناخودآگاه ابیاتی را در قلمم جاری می‌کرد:

«به گونه قطره غلتان اشکم / چنان بارد که بی‌سامان اشکم
خزان است و به سوگ نوبهاران / نشسته ناظر باران اشکم»

اینجا پاتوق آدم‌حسابی‌ها شده بود

آن زمان از تولیدی‌های پوشاک مانند امروز خبری نبود و خانواده‌ها بیشتر، لباس مورد نیازشان را به خیاط‌ها سفارش می‌دادند. مغازه‌های خیاطی پرشمار بودند. در همین راسته مغازه آقای ربانی، نزدیک به دوازده خیاطی کار می‌کردند. روحیه لطیف و منش رفتاری سیدعباس موجب شده بود مشتریانش از طبقه خاص و فرهنگی شهر باشند.

طوری شیفته مرامش می‌شدند که خیلی زود ارتباطشان به رفت‌وآمد خانوادگی منجر می‌شد. خیاطی تنها کسب‌وکارش نبود، بلکه با کارش و آدم‌هایی که به این واسطه با او آشنا می‌شدند، زندگی می‌کرد.

یکی از مشتریانش که بروبیایی به کشورهای دیگر داشت، یک‌بار به او گفته بود: «می‌دونی چرا پیشت می‌آم؟ چون تو همیشه به حرف دل آدم گوش می‌کنی، چیزی که دیگران درک نمی‌کنن!»

فرهنگی‌های زیادی به خیاط‌‌خانه آقای ربانی رفت‌وآمد می‌کردند. یکی از مشتری‌های پروپاقرصش دبیر ریاضی بود. به بهانه سفارش‌هایی که می‌داد، نزد سیدعباس درددل هم می‌کرد. یکی از دفعاتی که به مغازه می‌رود، سیدعباس متوجه بوی زننده سیگارش می‌شود. از او می‌پرسد با همسرت بحثت شده است؟!

ابتدا کتمان می‌کند، اما در ادامه ماجرا را تعریف می‌کند که در جریان یک زدوخورد از خانه بیرون آمده است و دیگر قصد برگشت ندارد: «سنگ صبورش بودم، طوری که در غم‌ها و شادی‌هایش شریک بودم. می‌دانستم اگر حرفی به او بزنم، رویم را زمین نمی‌اندازد. به همین دلیل گفتم همین حالا بدون معطلی یک جعبه شیرینی می‌گیری و به خانه‌ات می‌روی و همه‌چیز را به خوشی تمام می‌کنی، وگرنه دیگر حق آمدن پیش مرا نداری! او هم رفت آشتی کرد. آن‌روز از بوی سیگارش متوجه شدم حالش خوب نیست!»

تنها حسرتی که از گذشته دارم

هم‌زمان که خاطرات را مرور می‌کند، چرخ‌خیاطی‌اش هم مشغول دوخت‌ودوز است. گاهی از حافظ و سعدی شعر می‌خواند، گاهی تورقی بر دفتر شعر خودش می‌زند. حسرت رفاقت‌های قدیمی در دلش مانده است. لحظه‌ای دست از کار می‌کشد، سرش را با افسوس بالا می‌آورد و می‌گوید: «خانم، زندگی‌ها در گذشته خیلی سخت بود؛ از امکانات این روزها خبری نبود! لوله‌کشی آب در خانه‌ها نبود و همه‌جور شست‌وشویی از نهر آب روان در کوچه‌ها انجام می‌شد، اما آدم‌ها طور دیگری بودند؛ محبت را می‌فهمیدند و حرمت‌ها را تمام‌وکمال حفظ می‌کردند. حیف شد؛ یادش به‌خیر!»

لحظاتی سکوت می‌کند؛ تنها صدایی که به گوش می‌رسد، سوزن چرخ‌خیاطی و زیرلب ذکرگفتن آقای ربانی است. او خیاطی است که با عشق برای مشتری‌هایش می‌دوزد. می‌گوید: «از حال‌وروزی که هنگام برش‌کاری و دوخت پارچه مشتری به من دست می‌دهد، چیزهایی از شخصیت صاحب پارچه برایم روشن می‌شود. همین کت‌وشلواری را که درحال دوختش هستم، از وقتی شروع کردم، مدام ذکر می‌گویم؛ برای برخی پارچه‌ها هنگام دوخت کلافه و پریشانم و بعد می‌فهمم آن مشتری درگیر مشکلی بوده است! خلاصه حالت درونی افراد موقع دوخت‌ودوز روی من تأثیر می‌گذارد.»

سفرکردن برایش جذابیت فراوانی داشته، به‌طوری‌که قصه همه سفرهایش را در این سال‌های عمرش نوشته است. اولین سفرش مربوط به سال1328 است که با پدر و مادر و خواهرش راهی کربلا شده است. آخرین سفرش نیز به سال1399 به سیرجان استان کرمان برمی‌گردد.

سیدعباس ربانی